↸چقـدر دوست دارم
دستهایت را
ڪـه دستهای ڪوچڪم را
درآن جامیـدهی
و نوازش میڪنی
تا بفهمم تو ڪنارم هستی
ومــن تڪیـه گاهی مطمئــن داره
تو آمدی
زمان خشکید
در تب نگاهمان
بوی شب قشنگ آمد
دلم دچار شد
به شب عشق
و امشب
آغاز من هست
همین امشب را
در چشمانت زندگی می کنم
امشب مرا
عاشقانه دعوت کن
با بوسه ای تا تسخیر آغوشت
خیابانهای پاییز را، قدم میزنم
بیچتر
در باران
کافه به کافه قدمهایم میگویند تنهایم
اما خیابانها به یادم میآورند
من کسی را
بسیار دوست دارم
گاهی بگذار سیر نگاهت کنم
گرچه سیر نمی شوم
گاهی از عشق بازی خسته ام کن
گرچه خسته نمی شوم
گاهی اجازه بده
دوستت داشته باشم
گرچه می دانم دوست داشتن
برای تو کافی نیست
اما بگذار فعلا دوستت داشته باشم
اعتراف مي كنم
كه از پس نخواستنت بر نمي آيم
مي خواهمت
چنان كه كودكي رويايش را
پرنده اي بال هايش را
و عاشقي معشوقش را سخت مي خواهمت
آبي آرامم
اي عشق
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|